فراردل ها



دارند لباس هایم را از تنم در می اورند. چند ساعت قرار است بیهوش باشم. چند ساعت قرار است به تلفنم جواب ندهم و مادرم را پشت درهای بسته منتظر بگذارم .دکتر ها صحبت میکنند. صدایشان خیلی ضعیف هست. من میشنوم که میگویند: این چندمین نفره دکتر؟ دکتر  در حالی که دستکش دست میکند میگوید: اتفاقا اماری که گرفتیم تازه س.با این میشن پونصد نفر!

پرستار تحسین میکند و میگوید: اسم شما نه تنها در ایران بلکه در اسیا به عنوان بهترین جراح شناخته شده.

دکتر لبخند میزند و تشکر میکند.

.

من اینجام. زیر دست این ادم ها خوابیدم. درست بعد از یک سال درگیری قانونی و قبل تر از اون به اندازه ی همه بیست و دو سال فکر و تنهایی درد کشیدم تا به این تخت رسیدم.

حالا اینجا دراز کشیدم و قراره تو نزدیکترین ساعتام به بیست و چهارسالگی به جسم واقعی خودم برسم و بعد از عمل و پس گرفتن جسم خودم از دنیا برم.

من میشم اخرین کسی که اجازه دادند این دکتر عملش کنه!

با ضعیف بودنم گند میزنم به کارنامه ی درخشان پرفسور. مثل تمام زندگیم که با ضعیف بودنم اجازه ندادم مادرم سرش رو بالا بگیره و باعث شدم خانواده ی اولین و اخرین خواستگار خواهرم تو دعوای قبل از عقد تو صورت خواهرم داد بزنن و بگن : از کجا معلوم تو هم مثل خواهرت دو جنسه نباشی؟!

واقعا متاسفم که ما ادم هارو با هم اشتباه میگیرند! اشتباه نکنید.

ترنسکشوال با دو جنسه کاملا فرق داره .

.

درست شنیدین!

تو خیابون معمولا وقتی از کنار ما رد میشن میگن: دختر بود یا پسر؟

خب حق دارند.

حق دارین. اما به همون اندازه هم ما حق داریم که زندگی کنیم. کار کنیم. درس بخونیم و ازدواج کنیم.

.

چشم های من خیلی وقته بسته شده اما حق بدین که روحم نمیتونه اروم بگیره.

اون بالاخره قرار لباس خودش رو بپوشه!

اما ما اینو خیلی خوب میدونیم که من دیگه قرار نیست بیدار بشم. من اینجا خوابیدم برای همیشه خوابیدم. حالا میتونم از بیداری نترسم و از تموم شدن رویاهام غصه نخورم.

دارم میبینم دختری رو که پرستار میاره و میذاره تو بغل من و میگه: تبریک میگم برای پدر شدنتون.

اره دارم خواب میبینم که موقع رفتن به سرکار دست همسرم رو میبوسم و تشکر میکنم بابت صبحانه و کوله ی دختر یکی یه دونه م رو میگیرم تا راحت بند کفشش رو ببنده!

سرویس؟! اصلا هرروز خودم میرسونمش و مادرش میره دنبالش. می خوام صبح رو با دخترم باشم!

.

تیک تاک

بیچاره مادرم.

حالا انگار دوتا فرزند از دست داده.

کاش میشد بیدار بشم. اینبار خیلی دلم  میخواد صبح رو ببینم. تو صف نون واستم و با مردم از گرونی حرف بزنم. دلم میخواد برم ماشین رو بشورم و تو پمپ بنزین حتی با اینکه خودم پیاده میشم بازم انعام بدم و خسته نباشید بگم. خیلی دلم میخواد روز رو ببینم. نور افتاب رو رو پوستم حس کنم و عینک افتابیم رو بردارم تا همه ی ادم ها من رو ببینن.

کاش بیدار میشدم.

.

عمل ناموفق تموم میشه.

همه چیز برمیگرده به من. نمیدونم چرا بهوش نیومدم.

دارم به خودم نگاه میکنم. چه قدر اقا شدم.

.

تولد بیست و چهارسالگی من مبارک.

حالا وقتی میخوان من رو دفن کنند نمیپرسن دختر بود یا پسر؟!

با افتخار: مرحوم.


در ۴۷۳روز از عمر سایت.چی باید گفت؟ یک سال و ۱۰۸ روز اینجارو دارم.

.

برای امشب باید چیکار کنم؟

دارم فکر میکنم بقیه ادم ها روزشون رو چجوری تموم میکنن.

چه قدر کسل کننده س زندگی.


دارم خسته میشم.سنجاقک کوچک من تو نیستی تا با خودت برام رویا بیاری.

چشمام که بسته شد هیچی نگین.میخوام تو بهشت ابی خودم بیدار بشم.



دلم این روزها زیاد می سوزد.
از وقتی که تو چمدان لعنتی ات را که چندروزی بود جمع کرده بودی و برای اینکه من نفهمم زیر تخت قایمش کرده بودی. از همان روز که جلوی در ایستادی و نگاهم کردی دلم می سوزد.
دلم می سوزد که چرا نگفتی خدانگهدار. دلم می سوزد برای خودم که چند شب روی تختی میخوابیدم که تو همه ی تصمیمت را برای رفتن جمع کرده بودی و زیر ان گذاشته بودی.
دلم برای خانه یمان می سوزد. برای کتاب هایی که خاک گرفته اند. گل هایی که پژمرده شده اند.
مادرم امده است. این خانه مراقبت می خواهد. لازم بود که زنی به خانه محبت کند. بوی غذا راه بیاندازد تا شاید دوباره کمی زندگی پیدا شود. یادت هست همیشه میگفتم: خانه ان جاییست که زندگی جریان داشته باشد. دلم برای مادر می سوزد از وقتی این تلگرام مزخرف را فیلتر کرده اند دیگر نمیتواند با دخترش که ان سر دنیا زندگی میکند حرف بزند. دلش برای نوه هایش تنگ شده است. دلم می سوزد که اینجا تنها مانده است با من . با کسی که حتی برایش نصب نمیکند.اما مادر مرا درک میکند. میداند که دیگر به موبایل ام دست نمیزنم. سمت هیچ چیزی نمیروم. میترسم که یه وقت شماره ی تو را بگیرم و بزنم زیرگریه. گریه برایم خوب نیست. خودم را خوب میشناسم. گریه ام که بگیرد دیگر بند نمی اید. انوقت من و مادر و خانه را  اب میبرد.
از تو همین چهاردیواری برایم مانده است. باید مراقبش باشم.
هرروز خانه میمانم. پای عکس هایمان می نشینم. مادر مرا میفهمد هیچ چیز نمیگوید.
بهش گفته ام که غصه ی مرا هم نخورد. دل شکستن که غصه خوردن ندارد. گچ که بگیری بعد از چندوقت خوب می شود. برای چیزی که میدانی یک روزی خوب می شود نباید غصه خورد.
کاغذ هایم را از روی میز جمع میکنم. یک دست نوشته از بینشان می افتد.
دست خط توست. گچ دلم باز می شود. خانه را دوباره خاک میگیرد.
گریه ام دارد می اید. نگاهم مانده است روی کاغذ. مادر نباید مرا اینجوری ببیند.
من نباید گریه بکنم. این کاغذ نباید اینجا باشد. تقصیر توست.
چرا وقتی رفتی همه چیزت را نبردی؟
ادمی که میرود باید همه چیزش را ببرد. یک نشانه کافی است برای کسی که مانده تا گریه اش بگیرد و خودش و خانه اش را اب ببرد.

دستام یخ میکنن.چیزی در گلویم خشک می شود.

تو ماشین نشسته بودیم دستام رو که ول کردی گفتی : چرا انقدر یخ کرده دستات؟!

اونموقع میدونستم چرا. اما الان نمیدونم چرا خشکم زده؟

اسمت رو گوشیم افتاده.

سریع جواب دادم: سلام. این عادت رو نداشتم هیچ وقت نه سلام میکردم و نه خداحافظی.

این رو از تو یاد گرفتم.  مثل فلاشر زدن. همیشه وقتی کنارم  میشستی به هر طرف که میپیچیدم غر میزدی که فلاشر بزن. از همون موقع ها به حرفت گوش کردم.

الان چی؟ اسمت رو گوشیمه. خیلی گذشته انگار. فقط چهارروز شده بود.

نمیدونی چی کشیدم تو این چهارروز. کاش میشد الان همه رو برات تعریف کنم.

کاش لال نمیشدم. کاش این غرور لعنتی بهش بر نخورده بود.

اونموقع مثل ادم جوابتو میدادم. مثل ادم ناهارم رو میخوردم و دوش میگرفتم بعدش از خونه میزدم بیرون. هنوز هیچ حرکتی نکردم. کاش همیجا زمان می ایستاد. اونوقت تا همیشه اسمت رو گوشیم بود. یاد اون شب افتادم. گفته بودی: نمیخوای حرف بزنی؟ من همه چیو حس میکنم.

میدونستم که حسش کردی. میدونستم که چشمام دارن جار میزنن که دوست دارم.

الانم حسش کن. حس کن که غرور احمقانم له شده. بفهم که دلم شکسته.

هنوز همه چیز مثل یه خواب میمونه. هنوز مطمئن نیستم که بخوام باور کنم.

موبایل لعنتی را کنار میگذارم. سردترین مکالمه ی دنیا بود انگار.

کاش بارون بگیره. باید بذارم برم. اینجا موندن رو دیگه بلد نیستم.


دستانم را باز میکنی. پاهایت را به داشبورد تکیه میدهی و شبیه اهلی ترین گربه در اغوشم لم میدهی. چشمانت بسته است. من از بالا نگاهت میکنم. مژه هایت تکان میخورند. اهنگ بعدی پلی میشود. به ساعتت نگاه میکنی. این منو میترسونه هروقت اینکارو میکنی بغضم میگیره. دلم میخواد بگم در بیار اون ساعت لعنتی رو دلم میخواد بهت بگم این زمان لعنتی با گذشتنش فقط لحظه های خوبمون رو میگیره پس بهش نگاه نکن حتی یه ثانیه بذار اصن بهمون زنگ بزنن داد و بیداد کنن که چرا خونه نرفتیم بذار قطع که کردیم ماشین رو روشن کنم گوشیامون رو خاموش کنیم بریم چالوس.

موبایلت زنگ میخوره. غر میزنی و جواب میدی بدون شنیدن هیچ حرفی میگی دارم میام.

اره واقعا داشتی میرفتی اینو الان فهمیدم که خیلی وقته ازش میگذره. تو همون شب همون روز همون لحظه همون ثانیه داشتی میرفتی اما من فقط داشتم فکر میکردم چی میشد اگه تا هروقت دلمون میخواست پیش هم میموندیم. اصلا فقط تا طلوع افتاب بعدش ازخوشی بال در میاوردیم میرفتیم همه جای دنیارو میگشتیم. موبایلت رو که قطع کردی  سرتو رو شونم گذاشتم. اون روزا دلت رفتن میخواست. دلت از ادما دور بود. منم همش خدا خدا میکردم کاش من جزو ادما نباشم.

صدات گرفته بود اروم گفتی: کاش میشد دنیا همینجا تموم شه همینجوری که الان هستیم.

اونموقع که این حرفو شنیدم قند تو دلم اب شد. الان که بهش فکر میکنم میفهمم اونم برات یه حس لحظه ای مثلا خوب بوده. لعنت به حسای مزخرف لحظه ای که میتونن به یه عمر احساسات گند بزنن.

اونوقت رو قوطی پپسی مینویسن تو لحظه زندگی کن.


دستانم رنگی بود.سیاه و سفید.
قسمت بالای نقاشی را باید سیاه و سفید میکردم.
اسمان بالای سر این روزهایم است.
موبایل لعنتی زنگ میخورد.
همیشه سریع جوابت را میدادم اما گاهی وقت ها که دلخور بودم منتظر میماندم تا ببینم تو چه قدر منتظر میمانی. یک بوق دو بوق یا سه و چهارتا؟
اصلا مگر چندبار به من زنگ زده ای؟
چندبار تو تنهاییت دلت خواست صدای مرا بشنوی؟
موبایل را برمیگردانم. سیاه میشود.
سیما زنگ میزند. جوابش را میدهم.
نگران حال من است. میگوید:هنوز خونه تنهایی؟ نمیخوای بعد از سرکار بیام پیشت؟
میگویم نه اصلا نمیخواهم تنهایی برای من خوب است.
میگوید: شب مهمان داریم مامانم سوپ شیر درست کرده که تو دوست داری گفت اگه نیای از دستت ناراحت میشه گفت تو دلت شکسته نه پاهات پس خودتو خونه نشین نکن.
سیما و مامانش راست میگویند. من سوپ شیر با لیموی زیاد خیلی دوست دارم.
راست میگویند که دلم شکسته نه پاهام. راست میگویند که نباید خودم رو خونه نشین کنم.
اینجوری ادامه پیدا نمیکنه. حالم خوب میشه اونوقت از دل مامان سیما در میاورم.
یه مدت که استراحت کنم سرحال میشم بعد میرم محل کار سیما براش پیراشکی میبرم.
به مامانم زنگ میزنم میگویم چندروزی بیاید تهران تا هرشب برایش فیلم بذارم و پیتزا سفارش بدهم. حالم که خوب شود قول میدهم همه را دوست داشته باشم. قول میدهم با همه مهربان باشم.سیما کلی اصرار میکند و منم به نه گفتن ادامه میدهم. بهم میگه پس یه شرطی داره
میگویم چه شرطی؟ میگوید:تئاتر بعدی مهمون تو.میخندم و میگویم باشد قبول.
تلفن را قطع میکند. روی صفحه ی سیاه و  سفید نگاه میکنم.
یادم می اید که ما هیچ وقت باهم تئاتر ندیدیم. هیچ وقت سینما نرفیتم.
صفحه را سیاه تر میکنم. اینجوری بهتر است. سفیدی ندارد اسمانم.
یادم باشد با سیما که خواستیم تئاتر برویم سه تا بلیط بگیرم.
برای تو نه برای روزهایی که باید میرفتیم و یادمان رفت.
برای دفعه های قبلی که مهمون من بودی!

ادم های زیادی هرروز از اینجا رد میشن.
فرقی نمیکنه پیر و جوون مسیرشون به اینجا میفته.
چندروزی هست یه خانومی با یه چتر زرد سر خیابون وایمیسته.
بعد از چند دقیقه ساعتش رو نگاه میکنه به اطراف خیابونی سرک میکشه.
روز اول همینطور بود اما مطمئن تر. از منتظر بودنش شکی نداشت و حس میشد که این انتظار نتیجه ای داره.  چتر رو با خودش اورده بود.
خسته به نظر میومد. متوجه شده بودم که این تکرار برای اومدن کسی نیست.
ادمی که قرار باشه بیاد تو همون روزای اول پیداش میشه.
ارایشش پاک شده بود. چشماش سیاه بود.
به سمتش رفتم دلم میخواست ببینم یه ادم منتظر از نزدیک چه شکلیه.
همون لحظه سرش را مثل اینکه صدایی اشنا اسمش رو گفته باشه برگردوند.
کاملا اتفاقی نگاهش به چشمان من افتاد.
یک قدم سریع برداشت و مکث کرد.
صدای بوق ماشین منو به حال خودم اورد.
راننده با طلبکارانه ترین حالت سرش را از ماشین بیرون اورد و فریاد زد: مگه دیوونه شدی؟
بی توجه سرم رو به سمت زن برگردوندم.
اما هیچکس اونجا نبود.تنها ازدحام ادم هایی که هرروز روزمرگی به خوردشون میدن.
به سمت کتاب فروشی نبش خیابون رفتم. پیرمردی رو یه چهارپایه نشسته بود.
ازش پرسیدم: شما خانومی رو ندیدید که اینجا واستاده بود با یه چتر زرد؟
پیرمردی جوری که انگار قصه ای تعریف کرده باشم نگاهم کرد و گفت: خانومای زیادی دیدم که تو این افتاب عینک زده باشن اما یه نفر با یه چتر زرد ندیدم اما اگه بخوای کتابی دارم که میتونه کمکت کنه. از حرفهای پیرمرد لجم گرفته بود اما حدس میزدم که دنبال هم صحبت باشه و از در و دیوار و جوونیش بخواد حرف بزنه. بدون هیچ حرفی کتاب رو ازش گرفتم و بیخیال ماجرا شدم.
رفتم به سمت خونه. اسانسور خراب بود از پله ها رفتم فرقیم نمیکرد چون طبقه ی اول بودم.
در رو باز کردم.رفتم به سمت اتاق کارم تا کتاب رو روی میز بذارم.
چتر زرد اسم کتابی بود که دردستانم بود. من اینجا یه نسخه ی دیگه از این کتاب داشتم.
حتی چند جای دیگه و دست نوشته هایی با این عنوان. صفحه ی اول را باز کردم:
تقدیم به زنی که باران را دوست داشت.
صدای رعدوبرق تو گوشم پیچید.
هواشناسی اعلام کرد که بارش همچنان تا روزهای اینده ادامه دارد.
با خودم گفتم: مگه دیوونه شدی؟!

همه چیز برگشت به روزهای سیاه وقتی روشنایی برای من هیچ معنایی نداشت.

همه چیز دوباره بدتر شد.فقط میخوام ببینی که چیه زندگی؟

چیه این همه احساسات که یه شبه مثل یه خنجر تو قلبت فرومیکنن.

همه چیز میگذره خب اینو خوب میدونم  که عادی میشه که این عقربه ها فراموشی تدریجی ان

اما یه چیزاییم هست که زخمش میمونه که هی هرسال و هرسال تکرار میشه.

من با تاریخ دوست داشتم هرروزی رو نوشتم هر ساعتی رو نوشتم

مثلا میدونم که بیستم فروردین ساعت 4:25 دقیقه خوابت برد

میدونم که که اولین شبی که برات قصه گفتم چهاردهم فروردین بود.

خوب یادمه که سیزده بدر از شعر قیصر خیلی خوشت اومد و منم با صدای تو خوشم اومد.

همه چیزو خوب یادمه اما داری مجبورم میکنی فراموش کنم.با چشمات همه ی حرفات رو زدی

با چشمام هرچیزی که بود رو دیدم.اینا پاک نمیشه میشه کابوس شبام میشه وحشتم از خوابیدن از اینکه با این تصویر بیدار شم میشه دلهره ی هرلحظه ی من وقتی اسمت رو صدا میکرد من شنیدم اینا میشه ذره ذره اب شدن من.منی که فقط دوست داشتم.

ولی قبول همه چیز فراموش میشه اما من دیگه از برف متنفرم از شب تولدم بدم میاد از چهارشنبه سوری متنفرم لعنت به عید لعنت به سیزده بدر لعنت به این زندگی.من رفتم سمت روشنی اما راستش الان همه چیز تاریک تر شد برام.تقصیر هیچکس نیست تو این دنیا هیچکس مقصر نیست چون همه ی ادما دارن مسیر خودشون رو میرن فقط من تو مسیر تو خودم رو انداختم. حالا هم با جونی که برام نمونده با نفس تنگی که دارم سینه خیز هم که شدم اونقدری از این مسیر دور میشم که باورمون شه همه ی اینا یه خواب بوده یه رویا.

من این رویا رو نجات میدم تا نشه کابوس هرشبم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها