ادم های زیادی هرروز از اینجا رد میشن.
فرقی نمیکنه پیر و جوون مسیرشون به اینجا میفته.
چندروزی هست یه خانومی با یه چتر زرد سر خیابون وایمیسته.
بعد از چند دقیقه ساعتش رو نگاه میکنه به اطراف خیابونی سرک میکشه.
روز اول همینطور بود اما مطمئن تر. از منتظر بودنش شکی نداشت و حس میشد که این انتظار نتیجه ای داره.  چتر رو با خودش اورده بود.
خسته به نظر میومد. متوجه شده بودم که این تکرار برای اومدن کسی نیست.
ادمی که قرار باشه بیاد تو همون روزای اول پیداش میشه.
ارایشش پاک شده بود. چشماش سیاه بود.
به سمتش رفتم دلم میخواست ببینم یه ادم منتظر از نزدیک چه شکلیه.
همون لحظه سرش را مثل اینکه صدایی اشنا اسمش رو گفته باشه برگردوند.
کاملا اتفاقی نگاهش به چشمان من افتاد.
یک قدم سریع برداشت و مکث کرد.
صدای بوق ماشین منو به حال خودم اورد.
راننده با طلبکارانه ترین حالت سرش را از ماشین بیرون اورد و فریاد زد: مگه دیوونه شدی؟
بی توجه سرم رو به سمت زن برگردوندم.
اما هیچکس اونجا نبود.تنها ازدحام ادم هایی که هرروز روزمرگی به خوردشون میدن.
به سمت کتاب فروشی نبش خیابون رفتم. پیرمردی رو یه چهارپایه نشسته بود.
ازش پرسیدم: شما خانومی رو ندیدید که اینجا واستاده بود با یه چتر زرد؟
پیرمردی جوری که انگار قصه ای تعریف کرده باشم نگاهم کرد و گفت: خانومای زیادی دیدم که تو این افتاب عینک زده باشن اما یه نفر با یه چتر زرد ندیدم اما اگه بخوای کتابی دارم که میتونه کمکت کنه. از حرفهای پیرمرد لجم گرفته بود اما حدس میزدم که دنبال هم صحبت باشه و از در و دیوار و جوونیش بخواد حرف بزنه. بدون هیچ حرفی کتاب رو ازش گرفتم و بیخیال ماجرا شدم.
رفتم به سمت خونه. اسانسور خراب بود از پله ها رفتم فرقیم نمیکرد چون طبقه ی اول بودم.
در رو باز کردم.رفتم به سمت اتاق کارم تا کتاب رو روی میز بذارم.
چتر زرد اسم کتابی بود که دردستانم بود. من اینجا یه نسخه ی دیگه از این کتاب داشتم.
حتی چند جای دیگه و دست نوشته هایی با این عنوان. صفحه ی اول را باز کردم:
تقدیم به زنی که باران را دوست داشت.
صدای رعدوبرق تو گوشم پیچید.
هواشناسی اعلام کرد که بارش همچنان تا روزهای اینده ادامه دارد.
با خودم گفتم: مگه دیوونه شدی؟!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها