همه چیز برگشت به روزهای سیاه وقتی روشنایی برای من هیچ معنایی نداشت.

همه چیز دوباره بدتر شد.فقط میخوام ببینی که چیه زندگی؟

چیه این همه احساسات که یه شبه مثل یه خنجر تو قلبت فرومیکنن.

همه چیز میگذره خب اینو خوب میدونم  که عادی میشه که این عقربه ها فراموشی تدریجی ان

اما یه چیزاییم هست که زخمش میمونه که هی هرسال و هرسال تکرار میشه.

من با تاریخ دوست داشتم هرروزی رو نوشتم هر ساعتی رو نوشتم

مثلا میدونم که بیستم فروردین ساعت 4:25 دقیقه خوابت برد

میدونم که که اولین شبی که برات قصه گفتم چهاردهم فروردین بود.

خوب یادمه که سیزده بدر از شعر قیصر خیلی خوشت اومد و منم با صدای تو خوشم اومد.

همه چیزو خوب یادمه اما داری مجبورم میکنی فراموش کنم.با چشمات همه ی حرفات رو زدی

با چشمام هرچیزی که بود رو دیدم.اینا پاک نمیشه میشه کابوس شبام میشه وحشتم از خوابیدن از اینکه با این تصویر بیدار شم میشه دلهره ی هرلحظه ی من وقتی اسمت رو صدا میکرد من شنیدم اینا میشه ذره ذره اب شدن من.منی که فقط دوست داشتم.

ولی قبول همه چیز فراموش میشه اما من دیگه از برف متنفرم از شب تولدم بدم میاد از چهارشنبه سوری متنفرم لعنت به عید لعنت به سیزده بدر لعنت به این زندگی.من رفتم سمت روشنی اما راستش الان همه چیز تاریک تر شد برام.تقصیر هیچکس نیست تو این دنیا هیچکس مقصر نیست چون همه ی ادما دارن مسیر خودشون رو میرن فقط من تو مسیر تو خودم رو انداختم. حالا هم با جونی که برام نمونده با نفس تنگی که دارم سینه خیز هم که شدم اونقدری از این مسیر دور میشم که باورمون شه همه ی اینا یه خواب بوده یه رویا.

من این رویا رو نجات میدم تا نشه کابوس هرشبم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها