دستانم را باز میکنی. پاهایت را به داشبورد تکیه میدهی و شبیه اهلی ترین گربه در اغوشم لم میدهی. چشمانت بسته است. من از بالا نگاهت میکنم. مژه هایت تکان میخورند. اهنگ بعدی پلی میشود. به ساعتت نگاه میکنی. این منو میترسونه هروقت اینکارو میکنی بغضم میگیره. دلم میخواد بگم در بیار اون ساعت لعنتی رو دلم میخواد بهت بگم این زمان لعنتی با گذشتنش فقط لحظه های خوبمون رو میگیره پس بهش نگاه نکن حتی یه ثانیه بذار اصن بهمون زنگ بزنن داد و بیداد کنن که چرا خونه نرفتیم بذار قطع که کردیم ماشین رو روشن کنم گوشیامون رو خاموش کنیم بریم چالوس.

موبایلت زنگ میخوره. غر میزنی و جواب میدی بدون شنیدن هیچ حرفی میگی دارم میام.

اره واقعا داشتی میرفتی اینو الان فهمیدم که خیلی وقته ازش میگذره. تو همون شب همون روز همون لحظه همون ثانیه داشتی میرفتی اما من فقط داشتم فکر میکردم چی میشد اگه تا هروقت دلمون میخواست پیش هم میموندیم. اصلا فقط تا طلوع افتاب بعدش ازخوشی بال در میاوردیم میرفتیم همه جای دنیارو میگشتیم. موبایلت رو که قطع کردی  سرتو رو شونم گذاشتم. اون روزا دلت رفتن میخواست. دلت از ادما دور بود. منم همش خدا خدا میکردم کاش من جزو ادما نباشم.

صدات گرفته بود اروم گفتی: کاش میشد دنیا همینجا تموم شه همینجوری که الان هستیم.

اونموقع که این حرفو شنیدم قند تو دلم اب شد. الان که بهش فکر میکنم میفهمم اونم برات یه حس لحظه ای مثلا خوب بوده. لعنت به حسای مزخرف لحظه ای که میتونن به یه عمر احساسات گند بزنن.

اونوقت رو قوطی پپسی مینویسن تو لحظه زندگی کن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها